taraneh

شاهزاده...

امشب شاهزاده‌ی سوسک‌ها به اتاقم آمد. باشکوه. باوقار. وقتی از پنجره داخل اتاقم پرواز کرد مثل یک عقاب بود. صدای بهم خوردن بال‌های بزرگ و براقش را می‌شنیدم. وارد اتاق که شد، روی میزم نشست. از همان نگاه اول فهمیدم. فهمیدم مثل هیچ سوسک دیگری نیست. سرش، برخلاف سوسک‌های دیگر که انگار به بدنشان چسبیده، از بدنش جدا بود و می‌چرخید و اینور و اونور را نگاه می‌کرد. شاخک‌هایش، بلند، با ابهت، حرکت می‌کردند و انگار در هوا دنبال نشانه‌ای میگشتند.
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 2:09 توسط Ali Farhadi |