taraneh.bolg.ir https://taraneh.bolg.ir bolg.ir fa bolg.ir bolg.ir دور https://taraneh.bolg.ir/post20.php از توی استوری فیدیبو یادش گرفتم. نوشته بود رهبری سه مدله. مقتدرانه، مشارکتی، تفویضی. من هیچوقت اولی رو بلد نبودم. چون از اینکه با اولی باهام برخورد کنن متنفر بودم. همیشه میدونستم کجا و چجوری چیکار باید بکنم واسه همین همه با روش تفویضی و مشارکتی باهام برخورد میکردن. ولی اصل و زیربنای همه‌ش اولیه. یاد گرفتن اولی بدون اینکه دیکتاتور و ظالم باشی سخته... ایشالا بخیر بگذره. نمایشگاه کتاب گرونتر از اونی میشه که تصور می‌کردم. 1401|4|1|3 2|09 https://taraneh.bolg.ir/post20.php آرزو https://taraneh.bolg.ir/post19.php این روزا بیشتر از هر وقتی به این فکر می‌کنم که اگه دختر نبودم، مسلمون نبودم و ایرانی نبودم چیکار می‌کردم. البته مورد آخر زائده. ایرانی بودن و نبودنم آزاری نمیرسونه. اما اگه دختر نبودم و مسلمون نبودم چیکار میکردم؟ خیلی کارها. خیلی کارها... هیچکس مجبورم نکرده مسلمون باشم. دینم، خدا و هر چیزی که دارم رو دوست دارم و خداروشکر می‌کنم. ولی خدا ساختارهای اجتماعی ما رو تعریف نکرده خودمون تعریفش کردیم... خودمون جوریش کردیم که غایت یه دختر فقط چیزی باشه که جامعه 1401|4|1|3 2|09 https://taraneh.bolg.ir/post19.php کابوس https://taraneh.bolg.ir/post18.php وقتی توی طول روز می‌شنوم مردها همه همین هستن شبش کابوس میبینم. میبینم یه نفر که ازش متنفرم اومده و با پدرم صحبت کرده و من هم رفتم باهاش ازدواج کردم. چون مردها همه همین هستن! و تا آخر عمر با لبخند رضایت زجر کشیدم و ته دلم خوشحال بودم که با یه نفر ازدواج کردم. بین تمام کابوس‌هایی که به عمرم دیدم، کابوس مرگ، کابوس از دست دادن عزیزان و کابوس هیولاها، این اولین کابوسیه وقتی از خواب بلند میشم دلم میخواد گریه کنم. 1401|4|1|3 2|09 https://taraneh.bolg.ir/post18.php مررجم https://taraneh.bolg.ir/post17.php سلام دارم دومین کتابم رو برای نشر چار ترجمه می‌کنم و امروز دیگه آخراشه. هفدهم باید کتابو تحویل بدم ولی فکر کنم یکی دو روز بیشتر ویرایشش طول بکشه. کتاب در مورد دختریه که مادرش زیست شناس دریاست و دنبال کوسه‌ای میگرده که زمان رو کند میکنه. عجیبه. نثر قشنگی داره ولی توی فارسی اونقدر کلمه نداریم که به همون قشنگی درش بیارم. شاید توی چاپ بعدیش، وقتی باتجربه‌تر شدم، بتونم قشنگ‌ترش کنم. امروز قرار بود با گریختگان از مجموعه‌مون بریم پیک نیک ولی یکی مرد و یکی مردار 1401|4|1|3 2|09 https://taraneh.bolg.ir/post17.php Bo Burnham - Chicken https://taraneh.bolg.ir/post16.php The chicken wakes up Like she does every morning, To the sounds of his husband"s screams. Sat in the dark, on the eggs she is warming, She closes her eyes and dreams Of walking to Memphis Becoming a dentist Anything but this. I mean, she likes her life as a mother and wife but Is that, all she is? She stares out the window. The very next morning the chicken decides to Make her escape, get a taste of freedom. 1401|4|1|3 2|09 https://taraneh.bolg.ir/post16.php به تناقض کشیده شدن/Vinlandsaga https://taraneh.bolg.ir/post15.php دیشب با عباس یه انیمه به اسم vinlandsaga رو شروع کردیم. فکر نمی‌کردیم انقدر خفن باشه ولی از چیزی که فکرشو می‌کردیمم خفن‌تر بود. ماجرای یه پسره به اسم تورفینه که میخواد انتقام پدرشو بگیره و داستان توی زمان قرون وسطی اتفاق میفته. توی داستان وینلند ساگا وقتی به یه دهکده‌ای حمله میکردن همه رو میکشتن و زن‌ها رو به اسارت میبردن. بعدش هر بلایی که میخواستن سر زن‌ها میاوردن. زن‌ها فقط در سایه‌ی یه مرد اهمیت داشتن. 1401|4|1|3 2|09 https://taraneh.bolg.ir/post15.php بق بق https://taraneh.bolg.ir/post14.php ساعت خوابم رو باید بخاطر جوجویی عوض کنم. یه جوجویی جدید، یا در واقع یه بق بقی جدید اومده بین شیشه ترشی‌هامون لونه کرده و دوتا تخم گذاشته. اتاق من چسبیده به بالکن. من فقط شب‌ها کار می‌کنم. الان رفتم بهش سر زدم دیدم بیداره و چشماش بازه. گناه داره این موقع شب بخاطر نور اتاق من بیدار باشه. نداره؟ باید ساعت کارمو عوض کنم. بذارم چند؟ شیش؟ هفت؟ نمیدونم چه سریه که انگار مغز من از ساعت نه شب به بعد بیدار میشه و قبلش پر از گره و پچ‌پچ و چیزای دری وری و درهم برهمه. 1401|4|1|3 2|09 https://taraneh.bolg.ir/post14.php والله https://taraneh.bolg.ir/post13.php «کل شیء یمر، ولکن لیس کل شیء یمسی.» همه‌چیز می‌گذرد، ولیکن همه‌چیز فراموش نمی‌شود. 1401|4|1|3 2|09 https://taraneh.bolg.ir/post13.php شاهزاده... https://taraneh.bolg.ir/post12.php امشب شاهزاده‌ی سوسک‌ها به اتاقم آمد. باشکوه. باوقار. وقتی از پنجره داخل اتاقم پرواز کرد مثل یک عقاب بود. صدای بهم خوردن بال‌های بزرگ و براقش را می‌شنیدم. وارد اتاق که شد، روی میزم نشست. از همان نگاه اول فهمیدم. فهمیدم مثل هیچ سوسک دیگری نیست. سرش، برخلاف سوسک‌های دیگر که انگار به بدنشان چسبیده، از بدنش جدا بود و می‌چرخید و اینور و اونور را نگاه می‌کرد. شاخک‌هایش، بلند، با ابهت، حرکت می‌کردند و انگار در هوا دنبال نشانه‌ای میگشتند. 1401|4|1|3 2|09 https://taraneh.bolg.ir/post12.php بهار؟ https://taraneh.bolg.ir/post11.php «من رحلوا سوف یرجعون یوماً ما أتساءل: یا تری هل سیکون هناک ربیعٌ من جدید...؟» آن‌ها که رفته‌اند دوباره روزی باز خواهند گشت فقط نمی‌دانم، آیا دوباره بهار خواهد بود...؟ 1401|4|1|3 2|09 https://taraneh.bolg.ir/post11.php